درباره وبلاگ


سلام به همه چشم به راه ها... سلام به همه چشم هایی که به دنبال یارشون خیس شدند... سلام به اشک هایی که *تو تنهایی* باریدند... سلام به بغض هایی که *تو تنهایی* تو گلو محو شدند... سلام به دل هایی که *تو تنهایی* با تنه ها شکستند ... «ودر آخر به امید روزیکه هیچ چشمی به راه نمونه...» *** در ضمن نظراتون هم مارو خیلی خوشحال میکنه***
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • کریستیانو رونالدو
  • حرف نگفته
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان یا علی گفتیم و عشق آغاز شد... و آدرس cheshmberah0313.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 29
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1



کد متحرک کردن عنوان وب

کد پیغام خوش آمدگویی
**چشم هایم را به راهت خیس نگه میدارم**
**در ره منزل لیلی**






چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:یامهدی,یا اباصالح,عشق بازی,دوست ,تنهاترین,غریب, :: 13:10 ::  نويسنده : مهدیـــــــ



چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:عشق بازی,تنهاترین,عاشقی,یا مهدی,, :: 13:9 ::  نويسنده : مهدیـــــــ



چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:یامهدی,تصاویر عشق بازی,یارتنها,عشق, :: 13:6 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

چکسی میگوید که گرانیست اینجا..!

دوره ی ارزانیست...!

شرافت ارزان.تن عریان ارزان.عابرو ارزان.دین ارزان و دروغ از همه ارزانتر...!

و چه تخفیفی خورده است قیمت هر انسان.....!!

 



جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, :: 20:9 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

دلم شکست!

عیبی ندارد،شکستنیست دیگر،

اصلا فدای سرت،

به شکستن عادت دارد!

اشکم بی امان میریزد!

مهم نیست،آب روشنیست !

خانه ات تا ابد روشن....



پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 20:17 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

       

زندگی چیست؟

اگر خنده است چرا گریه میکنیم؟

اگر گریه است چرا خنده میکنیم؟

اگر مرگ است چرا گریه میکنیم؟

اگر زنئگی ست چرا میمیریم؟

اگر عشق است چرا به آن نمی رسیم؟

اگر عشق نیست چرا عاشقیم؟

**دکتر علی شریعتی**



پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 20:11 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

 

خدایا التماست میکنم!

همه دنیایت ارزانی دیگران!

ولی..

آنکه دنیای من است

مال دیگری  نباشد...



پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 19:23 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

 

قایقت میشوم!

بادبانم باش!

بگذار هرچه حرف ،

پشت سرمان میزنند مردم!

باد هوا شود،

دور ترمان کند...!



پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 19:18 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

عشق تنها کار بی چراغ عالم است

چه ، آفرینش بدان پایان میگیرد

معشوق من چنان لطیف است،

که خود را به **بودن** نیالوده است

که اگر جامه وجود برتن میکرد،

معشوق من نبود



چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 19:42 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

با قلبم میگویم

ای همزاد،ای همراه،

ای هم سرنوشت،

هردومان حیران بازیهای زشت،

شعرهایم را نوشتی؛

دست خوش

اشک هاین را کجا خواهی نوشت**



چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 18:59 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

پشت در اتاق عمل منتظر بود وکمی مضطرب.هنوز نمیدونست دکتر قراره با پای پر از زخمش چیکار کنه.

پرونده پزشکیش رو برداشت و ورق زد.چشمش روی یک جمله خیره ماند.

((**پای چپ باید قطع شود**))



سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:, :: 20:5 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

گل را به طرف پدر دراز کرده بود.

بابا جون بگیر!

پدر به فرزندش نگاه می کرد و گریه می کرد.تعجب کرده بودم. نمی دانستم چرا گل را نمی گیرد.

.....

پرستار ملحفه را کنار زد.دو دست و دو پای پدر قطع شده بود.

کودک هنوز دست گل را به سمت پدر کرفته بود.                     



سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:, :: 19:14 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

((**خدایا! از تو میخواهم قلبم را شکسته بگذاری

تا بدانم دل شکسته بودن به چه معناست**))



دو شنبه 14 مرداد 1392برچسب:, :: 18:49 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

خدا خالق عشقه

محمد (صلی الله علیه) واله گل عشقه

علی (علیهالسلام) مظهر عشقه

زهرا(علیهالسلام) وجود عشقه

 حسن(علیهالسلام) نماد عشقه

حسین (علیهالسلام) سالار عشقه

عباس (علیهالسلام) ساقی عشقه

زینب (علیهالسلام) شاهد عشق

رقیه (علیهالسلام) لوای عشقه

سجاد (علیهالسلام)  راوی عشقه

باقر (علیهالسلام) عالم عشقه

صادق (علیهالسلام) احیای عشقه

کاظم (علیهالسلام) صابر عشقه

رضا (علیهالسلام) ضامن عشقه

تقی (علیهالسلام) حمال عشقه

نقی(علیهالسلام) پاکی عشقه

حسن (علیهالسلام) بقای عشقه

اینم دعای عشقه

**اللهم عجل لولیک الفرج**

 

 



دو شنبه 14 مرداد 1392برچسب:عشق, :: 18:18 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میامتا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روزاون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبرینبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و بهخاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید مندیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را بازکرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوندقلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برایشماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درونآن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب توزنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری کهقلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیزباشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اونقلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتشجاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

 



یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 16:40 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!!
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد ، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.
در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان که طاقت دیدنه عاشق و معشوقی را نداشت  گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...
خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است
شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک  کردن
خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است
شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...
و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر

 



یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:لیلی و مجنون, :: 16:32 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

       نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم!
نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و مرا آرام میکند!
آن عشقی که میگویند تو نیستی ، تو معنایی بالاتر از عشق داری و برای من تنها یک عشقی!
... از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب به آن خیره میشدم!
باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده !
قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ، ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند!
و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم ، و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است
پایانی ندارد زندگی ام با تو ، آغاز دوباره ایست فردا در کنار تو ، فردایی که در آن دیروز را فراموش نمیکنم ، آنگاه که با توام هیچ روزی را فراموش نمیکنم ، که همه آنها یکی از زیباترین روزهاست و شیرین ترین خاطره ها ، و گرم ترین لحظه ها !
سر میگذارم بر روی شانه های تو ، آرامش میگیرم از صدای تپشهای قلب تو ، دلم پرواز میکند در آسمان قلبت ، میشنوم صدای تپشهای قلبت ، اوج میگیرم تا محو شوم در آغوشت !
تا خودم را از خودت بدانم ، تا همیشه برایت بمانم ،چه لذتی دارد تا صبح در آغوش تو بخوابم!
تا ببینم زیباترین رویاها ، فردا که بیدار میشوم حقیقت میشود همه ی رویاها !
و اینجاست که عاشق خیالات با تو بودن میشوم ، و به عشق این خیالات دیوانه میشوم !
حالا من مجنونم و تو لیلای من ، همیشه میمانیم برای هم ، و میسازیم یک قصه ی عاشقانه دیگر با هم !
بر میگردیم به دیروزی که گذشت ، خاطره ی شیرین فردا بدجور به دل نشست !
و میدانیم زندگی مان عاشقانه خواهد گذشت ، هم دیروز و امروز و هم فرداهایی که خواهد رسید!           

 



یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:عشق,داستانک,, :: 15:53 ::  نويسنده : مهدیـــــــ



یک شنبه 13 مرداد 1387برچسب:, :: 15:48 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد

پس نامه ای به او نوشت و گفت“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …

از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت

مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :
“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون به شهر برگشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !
آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت
پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :
تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !
تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!

 



یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:لیلی و مجنون,داستان عاشقانه, :: 3:21 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.



یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 3:14 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

 



یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 3:0 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

به غرور اردلان تمجید

به اشک های مادرانه رعنا

به دوستی محمد جواد

به ترس ارسلان

به رهایی رها

به عشق پاک مریم

به دل شکسته پهلوون جلیل

((چشم به راهت میمانم برگرد...))

بگو خوب...!!!



شنبه 12 مرداد 1392برچسب:, :: 19:53 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

خدایا! خیلی دوست داشتم رو به درگاهت بایستم و نماز بخونم...

اما تو خدای بی پا ها هم هستی دیگه.مگه نه؟؟؟



شنبه 12 مرداد 1392برچسب:, :: 18:48 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

چرا فقط تو زمان های تنهایی و غمگینی خدا را صدا میزنم...

مگر خدا فقط خدای زمان های تنهایی و ناراحتی هاست...

((نمازتون قبول و عروسیتون مبارک))



شنبه 12 مرداد 1392برچسب:, :: 18:34 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

 

 

 

ای معبود من:

 

*ای کاش من چشم بودم تا فقط برای تو میباریدم...*

 

    *ای کاش من اش بودم تا فقط برای تو جاری میشدم....*

 

*ای کاش من دهان بودم تا فقط تو را صدا میزدم...*   

 

     *ای کاش من دست بودم تا فقط سوی تو دراز میشدم...*

 

      *و یا نه ای کاش  آدم بودم تا همه را با هم انجام میدادم...*

 

 

 

 

       



شنبه 12 مرداد 1392برچسب:منا جات درخت, :: 2:13 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

         خدا:((قلب را درون انسان جایگاه خود قرار قرار میدهم..

ابلیس:((نام تو را از قلب همه آدم ها پاک پاک میکنم..))                         

                         خدا:((قلب بنده من ساحل نیست که تو همانند آب  آن را بشویی..))

           ابلیس:((من آنقدر سیاهی به قلب آدم میفرستم که جایی برای نام تو در آن نباشد..))

                       خدا:((قلب بنده من همانند دریاست و هیچ وقت سیاه نمیشود..)) 

  ابلیس:((من آدم تورا بنده خودم میکنکم..))                                            

                             خدا: ((من در قلب انسانی که بنده تو شود جایی ندارم ..))    

          بنده:((خداوندا! تو خالق مایی پس مارا جز بندگی برای تو روانیست))

 

**خداوندا! مارا بنده موجودی جز خودت قرارمده**

         

        

 

          



جمعه 11 مرداد 1392برچسب:خانه خدا, :: 18:35 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

((خوش به حال کسیکه اینطوری با خداش عشق بازی کنه..))



جمعه 11 مرداد 1392برچسب:, :: 18:25 ::  نويسنده : مهدیـــــــ



پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 20:18 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

زلیلایی شنیدم یا علی گفت - به مجنونی رسیدم یا علی گفت
مگر این وادی دارالجنون است - که هر دیوانه دیدم یا علی گفت
نسیمی غنچه ای را باز میکرد - به گوش غنچه آندم یا علی گفت
خمیر خاک آدم چون سرشته -چو بر میخاست آدم یا علی گفت
مسیحا هم دم از اعجاز میزد - زبس بیچاره مریم یا علی گفت
مگر خیبر زجایش کنده میشد - یقین آنجا علی هم یا علی گفت
علی را ضربتی کاری نمیشد -گمانم ابن ملجم یا علی گفت

دلا باید که هردم یا علی گفت -نه هر دم بل دمادم یا علی گفت
که در روز ازل قالوبلا را - هر آنچه بود عالم یا علی گفت
محمد در شب معراج بشنید -ندایی آمد آنهم یا علی گفت
پیمبر در عروج از آسمانها - بقصد قرب اعظم یا علی گفت
به هنگام فرو رفتن به طوفان -نبی الله اکرم یا علی گفت
به هنگام فکندن داخل نار -خلیل الله اعظم یا علی گفت
عصا در دست موسی اژدها شد -کلیم آنجا مسلم یا علی گفت
کجا مرده به آدم زنده میشد -یقین عیسی بن مریم یا علی گفت
علی در خم به دوش آن پیمبر - قدم بنهاد و آندم یا علی گفت

 

 

 

 



چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:, :: 19:26 ::  نويسنده : مهدیـــــــ

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد